۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

رو در رویی شجاعانه یک دختر دانشجو با تعدادی بسیجی و یک خاطره از زمانهای دور


راستش این عکسو که دیدم، یاد یک خاطره در زمان بعد انقلاب برایم زنده شد. روزهای بعد از انقلاب بود. در خیابان، کمیته چی های اون زمان- که اکثرا لاتها و چاقوکشهای زمان شاه بودند که استخدام شده بودند و در محله نیز آنها را تک به تک می شناختیم.- درخیابانها همه خمینی چی شده بودند و دمار از روزگار هر کس که حرفی از آزادی بیان یا حق مردم می زد در میآوردند. یکبار در خیابان جلوی یک میز کتاب بحثی در گرفته بود و یک سری حزب اللهی که ما به آنها" فالانژ" می گفتیم دور یک میز کتاب ریخته بودند و با حالات وحشیانه و بی ادب به همه توهین می کردند، کتابها را روی زمین می ریختند و به بچه هایی که پشت میز بودند و به مردمی که حمایتشان می کردند میگفتند که شما مزدور آمریکا هستید و امام گفته که قتل شما واجبه.
من که شاهد صحنه بودم یک لحظه عصبانی شدم و با صدای بلند خطاب به آنها گفتم : شماها همه تون فالانژ هستید. ما انقلاب نکرده بودیم که شاه بره و یک مشت چماق بدست حق آزادی ما را بگیرند.

در این میان یکی از این فالانژها که به نظرم سرشون بود جلوی من اومد. قوی هیکل بود و یک اور کت تنش. من در برابرش به جوجه میماندم. تو چشمای من خیره شد و با صدای بلند فریاد زد : اصلا میتونی بگی معنی فالانژ چیه؟ من که به شدت از حمله آنها به میز کتاب عصبانی بودم یک لحظه روی پاشنه پایم خودم را بالا کشیدم و یقه این موجود رو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم و با صدای بلند گفتم : نمیدونی فالانژ یعنی چی؟ فالانژ یعنی تو. تو معنی دقیق فالانژ هستی. اینرا که گفتم همچنان با یک ضربه وحشیانه به زمین پرتابم کرد که اصلا نفهمیدم چه گذشت فقط یادم میاد که مردم شروع کردند به هو کردن اونها و منو از محل دورم کردند. اون روز جان سالم بدر بردم ولی نه روزهای بعد. و این نیز اولین باری نبود که مردم مرا فراری میدادند همانطور که بسیاری از دوستان دیگرم را در آنروزها.
از بهمن 57 تا بهمن 59 یعنی زمانی که دستگیر شده و دربدریم از زندانی به زندان دیگر آغاز شد. بسیاری روزهایش را در کمیته های جمهوری اسلامی!! گذراندم. دستگیری - فرار - یا آزادی و باز هم دستگیری به چه جرمی؟ اکثر شبها مثل اکثر دوستانم با بدنی کوفته و زخمی به خانه برمیگشتم. به چه جرمی؟ جرم همگی ما مثل جوانانی که اینروزها در دانشگاهها و خیابانها بپا خواسته اند این بود که آزادی می خواستیم یعنی همان چیزی را که برایش خون داده بودیم و انقلاب کرده بودیم. این عکس را که دیدم یاد آن لحظه درگیری خودم با آن فالانژ که به واقع معنی زنده کلمه " فالانژ" بود افتادم. و به آن روزها بازگشتم. راستی چه چیزی به ما این شجاعت را میداد؟ و چه چیزی به این دختران و پسران جوان این شجاعت را میدهد که در برابر این وحشیان این چنین مقاومت کنند؟ من یک جواب بیشتر برای آن نمیشناسم : آزادی ،آزادی، آزادی

این روزها وقتی تظاهرات و خروش مردم را می بینم. یاد آنروزها برایم زنده می شود. با یک تفاوت. که آنروزها از ما یک فیلم و عکس بجا نمانده است. ولی اینروزها از هر صحنه ای دهها فیلم وعکس بسرعت مخابره می شود و چه شانسی جوانان امروز در برابر تنهایی و مظلومیت آنروزهای ما دارند. ما را در سکوت پاره پاره کردند، و جهان خبردار نشد که بر ما چه گذشت؟ و براستی که امروز باید از این امکانات تکنیکی با تمام توان برای رساندن صدای مردم ایران استفاده کرد. باشد که جهانی را خبردار کنیم که این جنایتکاران چه بر سر ملت ما می آورند. به امید پیروزی