یکی از شبهای گرم مرداد ماه است، سعیده مثل شب های دیگر به پشت بام می رود و با صدای بلند الله اکبر میگوید. صدای رسای او دیگران را هم به اعتراض کردن تشویق میکند و الله اکبر از هر طرف شنیده می شود. اما سعیده که چند روز است از 17 سالگی عبور کرده است. نمی داند که آنشب آخرین شبی است که او الله اکبر اعتراضی خود را بر پشت بام خانه فریاد میزند. ماموران رژیم که او را شناسایی کرده اند در صدد دستگیری اش هستند ، ولی آنشب به سراغش نمی آیند بلکه روز بعد صبر میکنند که سعیده ی جوان در خانه تنها و بدون دفاع باشد تا او را بربایند.... ادامه
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر